|
در باره شاعر | ديوان مزامير عشق | مقدمه ای بر ديوان | نمونه اشعار | نمونه صفحه آرايی ها | چگونگی سفارش کتاب ها | آلبوم عکس | تماس با محمود سراجی |
استاد دانشگاه دکتر حسن نصيری جامی يا لطيف «چيزی شبيه معجزه با عشق ممکن می شود!» تقديم به حضرت دوست، حضرت عشق! - و ... "عشق"، همان حديث دلنشينی کز هر زبان می شنويم نامکرر است، همان طرفه افسونگر افسونکاری که گوشه های بسيار و رازناک تاريخ آدمی به مدد اين اکسير عزيز تلالو يافته است و در اين عرصه پر رمز و تاريخ، شاعران تنها سرآمدان و يکتا سينه چاکانی هستند که با همه بی خويشتنی، به ناز و آواز و به مدد اين اکسير رهنما و کيميای بی همتا – حضرت عشق! – بر پرچين های آمال آدمی پيکر تراشی خيال نموده اند، آنان به درستی و صداقت سخن را به زمزم عشق و حلاوت دلدادگی آغشته اند و زلال و دلربا ساخته اند تا طبع جان آدمی – در فراسويی که جز خدا چيزی نبيند – با آن دمساز و هم آواز گردد. سخن نغز اينان همان کله فريادهای بی خويشتنی "آدم" است در محنت سرای غربت دنيا، همان مويه های غريبانه "حوا" ست پس از ذوق گندم دانايی و همان درد نهفته از بی سرانجامی و کژ طبعی "قابيل"! از ديگر سو، فرياد اينان – به مدد حضرت عشق! – گلبانگ بلند سرافرازی بشر است بر آسمان زلال و بی انتهای دوستی و جاودانگی، سوغات آنها محبت است، که "به دنيا نفروشيم يک فروغ روی دوست". و رهاوردشان بغل بغل شيشه های آرزو و يکرنگی ست و در اين آينه ها نقش های ماست که بی کم و کاست راست نموده می شود: زشت، زيبا، سفيد سياه و ... . و مگر نه "عشق" زلال است، صادق است، آينه است، پس هرچه هست تکثير ماست (و تو بخوان تکثير خوبی ها و تو بخوان امتداد فطرت آدمی!).
در باور است که اول کيمياگر صادق نفس عشق، حضرت دوست است که در بامداد روشن و پاک خلقت و هستی به دمی از عشق "هست" کرد و به مدد "کن فيکون" که از شاخسار لطفش دميد، جانها تازگی خلقت يافت. آن صرفه اعجاز عشق بود که چهل صبح در گل ما دست داشت و لطف گرامی آن دلدار بود که بر دلداده بی دل از لطفش دميد. و اين دميدن همان طرفه راز دلرباست. و مگر نه بر طرفه دوش همت آدمی آن طرفه راز امانت دميده شد و مگر نه آدم "همان که چندی در کنج عدم لميده بود!" در آسمان پاکی، در خلوت ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت به پرتويی از شعشعه جمال جان خيالش تابناک نشده بود و مگر نه از گردش افلاک آن لحن ها بشنوده بود؟! پس شعر – شعر - شعر زبان آدم است زبان لطف است، زبان همان نی جدا افتاده از نيستان پاک است که حکايت می کند و با گلبانگ زمين گريزانه از جدايی ها شکايت می کند. پس شعر ترنم باران و لطف صبگاه خلقت است بر وجود پر سجود آدمی، اين باران که نم نم آن برهستی و زندگی روح نواز و فرح بخش و گلبيز است، گاهی بر وجودهايی از نمودهای دفتر دانايی و هستی، اثری بی قياس دارد. گاه جانهای والا به سکر لطيف عالم بالا می بالند و دست افشان می گردند و اين شعر است که سينه چاکی می کند، غليان می نمايد و چون رودی دراز آهمگ و پيچان و زمين کن بر ديواره هستی سر می کوبد و می خروشد و جويبار حقيقت وجود و رود جنود ادراک آدمی ديگر گنجايی اينهمه ترنم و تبسم لطف را ندارد. پ به ناچار طغيان واژه ها ... سرکشی معنی ... چموشی زبان گريز پا و ..."شطح"! همان ناهنجارترين زبان فهم عقل ابجد خوان، همان سنگلاخی که پای چوبين استدلال به اولين خاره اش از پای در می آيد، همان روايت خونين تاريخ عشق و سراندازی. همان فريادهای مکرر "انا الحق" سينه سرخان عاشقی که: "جرمش آن بود که اسرار هويدا می کرد". زبان "شطح" ميراثی ماندگار، گرانبار و جاودانه است، در حقيقت همان رعشه ماندگار بار گرانبار امانت است که جاودانه بر جان آدم افتاده است و درک اين رعشه درد، لذت طلب می خواهد و لياقت درک، لياقتی توام با موهبت و موهبتی آغشته به سکر خونين بايزيدی و حلاجی و گريزان از مصلحت جويی های جنيدی! و ... شعر "شاهد" جلوه ای از اين دغدغه ها و آينه های تکثير شده است، ناله ای از اين فريادهای متراکمی است که از دير زمان برگرده فلک سنگينی می کند، همان روايت بت عيار گمشده دل است که هر لحظه به شکلی در می آيد، روی می نمايد و دل می برد و نهان می شود. تمنای يک جهان سخن نامکرر "حضرت عشق!" است که لختی به ترنم غزل عاشقانه دل غزالی را نرم می کند و همان پيکر تراش پيری ميگردد که با تيشه خيال فرهاد وار تنديس زيباترين گل بهاری را به شيرينی نقش می کند. همه اين طيف پر نقش و نگار به همان باران متبرک صداقت روح و سر زندگی بهار حيات و نشاط زندگی جلوه های خاص يافته است. گفت باران و بهار! و هر بهار و بارانی يادآور طغيان رودخانه و سيلابی است و رودخانه جاری اين زبان شعری در شط خيال، بارها و بارها طغيان کرده است. تکه کلام ها و قلوه واژه های بسياری در وزن پرآهنگ شعر، جاری وسيال می گردند و سيلاب متراکم معنی را می سازند که اين فراهنجاری ها از چشم اندازهای دلنشين زبان اين شاعر است و من مطمئنم که چشم انداز شعر "شاهد" از منظره های دوست داشتنی و دلربای شعر معاصرمان خواهد بود و اميدوارم اين واگويه های شيدايی روزی بتواند از ميان صداهای ناهمگون . آشفته بازار محنت فزای "ارتباطات و ادب" امروز سری به سلامت بدر ببرد و به گوش "اهلش" برسد: هر چند مسلما حکم گزاران قدرشناس فرداهای نزديک عرصه ادب، اين خونابه های ذوق و حله های لطيف تنيده ز دل و بافته ز جان راقدر خواهند شناخت. به اميد آن روز. برای "شاهد" عزيز که حقا تخلصی پسنديده و "محمود" است آرزوی سربلندی دارم و اميدوارم نام او در عرصه شعر معاصر فارسی همچون "سراجی" منير بدرخشد و قروزان باشد و همچنان نام او يادآور طراوت بهاران و دل انگيزی و سرسبزی جنگلهای شمال و باغهای پرگل و شکوفه بهار نارنج و نسرين باشد! دکتر حسن نصيری جامی – تربت جامی 14 مرداد ماه 1382
|