|
در باره شاعر | ديوان مزامير عشق | مقدمه ای بر ديوان | نمونه اشعار | نمونه صفحه آرايی ها | چگونگی سفارش کتاب ها | آلبوم عکس | تماس با محمود سراجی |
شطح هشتم
تاکه در آئينه رخ خويش ديد / از همه جا صوت انالحق شنيد شايق پرداخته خويش شد / عاشق و دلباخته خويش شد ميل به ديدار رخ يار کرد / ساحت عالم گل و گلزار کرد پرتو عشقش به سماوات زد / عشق نگو شعله به مرآت زد ناله برآمد ز دل آسمان / بارخداوند جهان الامان اين چه بلا بود امانم بريد / از دل من تاب و توانم بريد من نتوانم بکشم بار آن / عشق نگنجد به زمين و زمان خواست که برکوه نهد بار عشق / تا بکشد کوه گران بار عشق کوه هراسان شد و سر باز زد / بار امانت به زمين باز زد لرزه برافتاد به جان زمين / گفت توان نيست مرا اينچنين زآنچه ابا کرده از او آسمان / ما و چنين قدرت بار گران؟ سخت گران است امانت گران / بار امانت نکشد آسمان بار گران بر دل عاشق رواست / آنکه براين درد و بلا مبتلاست قدرت من نيست چنين کار سخت / جزدل آن عاشق برگشته بخت چنته آدم به چنين حال خوش / آب گران در دل گودال خوش قرعه کشيدند بنام فضول / بر من مجنون ظلوما جهول عاشق ديوانه گرفتار شد / بر دلش اين بار گران بار شد و حضرت لسان الغيب می فرمايد: "آسمان بار امانت نتوانست کشيد / قرعه فال به نام من ديوانه زدند" آنچه جهان می کند از وی فرار / در دل من يافت بدينسان قرار آتش و خون گشت ميان دلم / وای براحوال دل غافلم ای تو همه بنيه و بنيان عشق / روی خوشت سلسله جنبان عشق گر منم از مقصد لولاک تو / قول لما خلقت الافلاک تو ريشه آن عشوه و ناز از کجاست؟ / آتش اين سوز و گداز از کجاست؟ سوختم از حسرت ديدار يار / کی به سرآيد غم اين انتظار سوختم از شب به سحر سوختم / از تب غم تا به جگر سوختم تا به کی از حسرت و غم سوختن / سوختن و لب ز بيان دوختن هجر براين عاشق شيدا چرا؟ / آتش اين عشق؟ کجا من کجا؟ داد از اين داد خدايی تو / کشت مرا درد جدايی تو کوه بلا بود جدايی نبود / دادی و اين رسم خدايی نبود ای تو همه معبد و معبود من / پر ز توام باز تو کمبود من کل جهان ذره ای از بود توست / اينهمه احسان همه از جود توست پاک و منزه ز قياس و خيال / فخر و بزرگی و شکوه و جلال آنچه نگنجد به خيالم تويی / برهمه اجسام مثالم تويی صفر تويی، يک تويی، اعداد تو / راست تويی، چپ تويی، اضداد تو بين دو کس فصل تويی وصل تو / در دو جهان فرع تويی اصل تو تا که جدا گشت قديم از جديد / کثرت ما شد ز جدايی مزيد کثرت ما هرچه مزيد آمده / حسن تو در عرصه پديد آمده وحدت و کثرت شده از هم پديد / قطره چنين شد که به دريا رسيد قطره به دريا چو شود همنشين / قطره دگر نيست تو دريا ببين قطره از بحر مجزی تويی / آب تويی، قطره و دريا تويی هرکه به دل کرد تو را آرزو / بايدش از خود کندت جستجو هرچه که رفتم پی دنيای خود / جز تو نديدم به سراپای خود خشت بنا و گل تکوين تويی / نظم جهان را ره و آئين تويی جوشش عشق است که جان می دهد / هستی و مستی به جهان می دهد
|